آیینه ی دنیا
نه تو مانی نه اندوه ونه هیچیک از مردم این آبادی؛
به حباب نگران لب یک رود قسم.
وبه کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت؛
غصه هم خواهد رفت.آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند.
لحظه ها عریانند
به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز.
تو به آیینه نه,آیینه به تو خیره شده است.
تو اگر خنده کنی,او به تو خواهد خندید,
و اگر بغض کنی؛آه از آیینه ی دنیا؛
که چه ها خواهد کرد.
گنجه ی دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف,
بسته های فردا همه,ای کاش ای کاش؛
ظرف این لحظه ولیکن خالیست؛
ساحت سینه,پذیرای چه کس خواهد بود؟
غم که از راه رسید,در این سینه بر او باز مکن.
تا خدا یک رگ گردن باقیست,تا خدا مانده؛ به غم وعده ی این خانه مده.