من راه رفتن را از یک سنگ آموختم!
دویدن را از یک کرم خاکی!
و پرواز را از یک درخت!
بادها، از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند!
پلنگان، دویدن را یادم ندادند، زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را به یاد نداشتند!
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را میشناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار میدانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
«عرفان نظر آهاری»