مردم شهر به هوشید...؟ هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست. روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست. نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست.خدا هست. سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است. خدا هست. پشت دیوار گلی پیرزنی گفت: خدا هست. آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت: خدا هست. کودکی رفت کنار تخته. گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست. مادری گفت:دلم میلرزد!کودکانم چه بپوشند؟! چه بگویم که بدانند نداری درد است!پدر از شرم سرش پایین بود....زیر لب زمزمه میکرد: خدا هست.