من ازعقرب نمی ترسم ولی ازنیش میترسمازآن گرگی که می پوشدلباس میش میترسمازآن جشنی که اعضای تنم دارندخوشحالممن ازاختلاف عقل ودل باریش میترسمهراسم جنگ بین شعله وکبریت وهیزم نیستمن ازسوزاندن اندیشه درآتیش میترسمتنم آزاد، امااعتقادم سست بنیاداستمن ازشلاق افکارتهی برخویش می ترسم
کلام آخراین شعریک جمله ودیگرهیچ
که هم ازنیش ومیش وریش وهم ازخویش می ترسم