عید فرا رسید ولی در مردم شادی نیست،
جز چهره هایی عبوس و گرفته نمی بینم،
چون چاه هایی که دست کشنده،قطره ای آب در آنها باقی نگذاشته،
یا چون باغی که باد خزان گلی در آن به جای نگذاشته،
و چشم هایی که آرزوهای بزرگ و دراز در آنها خشکیده اند،
و آن چشم ها در مورد دوست داشتن و زشت داشتن حیران و بی تفاوت(غافل)اند،
و گونه هایی بهت زده که زردی غم آنها را فرا گرفته،
و لب هایی که از خندیدن پرهیز دارند؛گویی که خنده پاره ای آتش است،
مردمان جز شکایت هایی پیاپی سخن دیگری ندارند،
برایشان فرقی ندارد که یأس از زندگی به نفعشان است یا به ضررشان،
از آنان مپرس که چه بر سرشان آمده؛همه از کار خود بی خبرند،
حیران،چون پرنده ای ترسان که لانه اش ویران شده است،
و بر فرازش "باز"ی در پرواز،و مارها در دشت و سوراخ هایند،
اگر بر زمین آید تیر سینه اش را می شکافد،
و اگر پرواز کند با کرکس ها و شاهین های آسمان برخورد می کند،
همه(مردم) بر دیروز خود گریانند و از فردای خود ترسان،
همچون پیری که در دریا سوزن خود را گم کرده...