شدم گمراه و سرگردان ، میان این همه ادیان ،
میان این تعصب ها ، میان جنگ مذهب ها !
یکی افکار زرتشتی ، یکی افکار بودایی ،
یکی پیغمبرش مانی ، یکی دینش مسلمانی ،
یکی در فکر تورات است ، یکی هم هست نصرانی !
هزاران دین و مذهب هست ، در این دنیای انسانی ...
خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را ، گرفتاران ادیانیم !
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم !
اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟! برای خود پرستی هاست ...
من از عقرب نمی ترسم ، ولی از نیش می ترسم !
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم !
از آن جشنی که اعضای تنم دارند ، خوشحالم !
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم !
هراسم ، جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست !
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم !
تنم آزاد ، اما اعتقادم سست بنیاد است ...
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم !
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ...
که هم از نیش و میش و ریش و هم از خویش میترسم...