نشسته بودم در خانه و داشتم در عوالم خودم موز میخوردم (!) که دیدم یکی از دوستان دارد توی وایبر بال بال میزند و میگوید «هموطن! هموطن!». پیامش را باز کردم ببینم مشکلش چیست. نوشته بود: «عربستان سعودی به موزهای وارداتی موادی اضافه میکند که با خوردن آن مردها عقیم میشوند. آنها میخواهند نسل ایرانی را از بین ببرند. موز نخور هموطن!». پیام دادم: «مگه موز از عربستان میاد؟» گفت: «نه ولی آنها در مرزهای کشور ماموران خود را مستقر کردهاند تا موزهای وارداتی را مسموم کنند». به موز توی دستم نگاه کردم. موز هم به من نگاه کرد. موز گفت: منو بخور قوی شی. گفتم «نه، احتیاط شرط عقل است».
میوه بیچاره را انداختم توی سطل آشغال و تلویزیون را روشن کردم ببینم مسئولین چه برنامههای جذابی برای ما تدارک دیدهاند. دوباره صدای وایبر درآمد. دیدم در یکی از این گروهها نوشتهاند: «تلویزیون نبینید! میمیرید! تشعشعات تلویزیون در گنبد کاووس یک جوان را به کام مرگ کشاند. دانشمندان شرکت ساخت تلویزیونهای ۱۴ اینچ هوشنگ الکتریک به تازگی دریافتهاند دیدن تلویزیونهای ال ای دی جدید مرگ آفرین است. در هفته گذشته بیست نفر جلوی تلویزیون مردهاند. این پیام را به بقیه هم بده وگرنه تو هم میمیری!». سریع تلویزیون را خاموش کردم و پیام را برای بقیه کپی کردم.
عجیب بود. به محض خاموش کردن تلویزیون من توانسته بودم زنده بمانم. هیچ وقت فکر نمیکردم این شایعات صحت داشته باشد. در واتس آپ یکی نوشت: «امروز واتس آپ می خواد پر تکرارترین واژه رو انتخاب کنه. پنج هزار بار بنویس ایران تا کشورمون در واتس آپ سربلند باشه.» حدود پنج شش ساعت مشغول سربلندی کشور در واتس آپ بودم تا جایی که حالم بد شد و دیگر نتوانستم ادامه دهم. سربلند کردن کشور واقعا کار سختی است. حالا میفهمم والیبالیستها و محمدجواد ظریف چقدر زحمت میکشند.
پیام دیگری که دوستان در وایبر برای آگاهی بخشی به ملت پخش میکردند این بود: «چند دختر جوان با درآوردن خود به شکل همسران شما به خانهتان وارد می شوند و شما را میخورند. اینها آدم خوارند. اگر در خانه تنها هستید و دیدید همسرتان در میزند در را باز نکنید.» پیش خودم گفتم: خلن اینا؟ اگه خودشون رو شبیه همسر آدم نکنن که راحتتر میتونن وارد خونه بشن … ولی به هرحال احتیاط شرط عقله. ساعت دو ظهر بود که زنگ آیفون به صدا درآمد. ظاهرا همسرم بود. گفتم چی می خوای؟ گفت: درو باز کن دارم از گرسنگی میمیرم. با ترس گفتم: چرا بیرون چیزی نخوردی؟ گفت: تو توی خونهای اون وقت من بیرون غذا بخورم؟ با ترس گوشی را گذاشتم روی آیفون. یقین پیدا کرده بودم که آدمخوار پشت در است. سریع گوشی را گرفتم دستم و در گروه وایبر دوستان نوشتم: ماجرای ورود آدمخوارانی به شکل همسر آدم کاملا حقیقت داره. الان یکیشون پشت در خونه ما کمین کرده. همین طور که داشتم مینوشتم دیدم آدمخوار کلید انداخت و در را باز کرد. از ترس گوشی را پرت کردم و چند گام عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار. نامردها نگفته بودند آدمخوارها کلید دارند. چشمانم را بستم و گفتم: جون مادرت منو نخور!
چشمانم را که باز کردم دیدم دستانم را بستهاند به تخت، در مرکز ترک (تجربی) اعتیاد به اینترنت. فریاد میزدم: ولم کنین نامردا. تا شب باید این پیام رو به صد و بیست نفر برسونم وگرنه اتفاق وحشتناکی میافته. دو نفر بالای سرم بودند. یکی شان پرسید: فکر نکنم دیگه امیدی باشه. آن یکی گفت: نه دیگه این خوب بشو نیست. اولی گفت: ولی نمیشه همین جوری ولش کنیم تو جامعه. خوی وایبری گرفته. دومی گفت: الان افراد جامعه اکثرا همین طوریان. ما تو اقلیتیم. اولی گفت: راست میگی. ما هم اسکل کردیم خودمون رو. راستی تو لاین خوندم تا امشب باید ده تا معتاد رو آزاد کنیم. یه مرکز درمانی این کارو نکرد چهار نفر از اعضاش مردن. دومی دستم را باز کرد و گفت: برو عمو جان. برو خوش باش