پسری با پدر میلیاردرش سوار بر لکسوز به نماز میرفت , در یک چراغ قرمز پسری همسن خودش را دید که لنگ میفروخت , پسر میلیاردر با یک نگاه عاقل اندر سفیه به لنگ فروش گفت : الان وقت نماز است چرا نمیروی نماز
پسر لنگ فروش گفت : تو یک هفته به جای من زندگی کن , من یکسال به جای تو عبادت میکنم ,شکم گرسنه نمیتواند صراط المستقیم را خوب ادا کند , سلام من را به خدا برسان و بهش بگو لنگ نمی خری؟!